چند وقتی است در میان جهان به بهانه ای پی بردم که می شود برای کار نکردن آورد..
و آن چیزی نیست به جز...
...انگیزه...
هر که به ما می گوید چرا این کار را نمی کنی آن کار را نمی کنی ؟ در جوابش می گویم :
این موتر 8 سیلندر بدن اینجانب به بنزین نیاز دارد
که آن هم چیزی نیست جز...
انگیزه
که آن هم در وجود ما سرشار از تهی است...
و نهایتش این است که کار نمی کنم...
این را عرض کردم تا شما هم بتوانید برای پیچاندن کارهاتان از آن استفاده نمایید...
امضا ( سرکرده گروهک کار پیچان )
کاش بیداری برای ما این بیت را می خواند تا بیدارمان کند
یک چند چو ما سلسه جنبان جنون باش تا چند به تقلید خردمند توان بود
البته شاید اگر می خواند هم بیدار نمی شدیم...
خدا را چه دیدی؟
شاید تا به حال برای ما این شعر را زیاد خوانده اند و ما نفهمیدیم...
شاید...
و شایدهایی بیشمار...
ما در میان همین شایدهایمان گم شده ایم...
ای یقین کجایی؟
شاید وقتی حافظ می گفت :
دردم از یار است و درمان نیز هم
کسی باور نمی کرد واقعا درد از یار باشد و درمان هم ازو
اما زندگی به نقطه ای می برد ما را که درک کنیم هیچ دردی به جز او نمی تواند ما را به درد آورد...
بهتر بگویم هیچ دردی نیست مگر اینکه بگوید نگاه کن به درد اصلی...
و هیچ درمانی هم نمی تواند به دردی که یار است پاسخ دهد جز خود یار...
حال برای رسیدن به این درمان باید چه کنیم؟
باید دل و جان را فدایش کنیم
و این است که حافظ می گوید :
دردم از یارست و درمان نیز هم دل فدای او شد و جان نیز هم